۳۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲

چشم تو کو جز دل سیاه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد

بی رخت ای آفتاب پرتو رویت
روز من است آن شبی که ماه ندارد

با همه ینبوع نور چشمهٔ خورشید
با رخ تو شکل اشتباه ندارد

با همه خیل ستاره ماه شب افروز
لایق میدان تو سپاه ندارد

بی رخ تو کاسب راند بر سر خورشید
رقعهٔ شطرنج حسن شاه ندارد

عاشق تو نزد خلق جای نجوید
مردهٔ بی‌سر غم کلاه ندارد

گر برود از بر تو راه نداند
ور برود بر در تو راه ندارد

بر در مردم رود چو سگ بزنندش
هر که جزین آستان پناه ندارد

درکه گریزد ز تو؟ که در همه عالم
از تو به جز تو گریزگاه ندارد

درد تو قوت گرفت و بنده ضعیف است
طاقت ناله، مجال آه ندارد

وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد
خرمن مه بهر گاو کاه ندارد

از بد و نیکی که سیف گفت در اشعار
جز کرمت هیچ عذرخواه ندارد

دل به غم تو سپرد از آنکه نگیرد
ملک عمارت چو پادشاه ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.