۲۶۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۹۱

من و ملکی و خریداری مژگان سیهی
که فروشند در آن ملک به صدجان گنهی

شهسواری که به جولانگه حسنت امروز
انقلاب از نگهی میفکند در سپهی

حسن از بوالعجبی هربت نازک دل را
داده است از دل پر زلزله آرام گهی

گشته مقبول کس طاعت این خاک نشین
که به کاهی نخرد سجده زرین کلهی

کلبهٔ دل ز گدائی بستانند این قوم
نستانند بلی کشوری از پادشهی

هست عفوی که به امید وی از دیدهٔ عذر
نقطهٔ قطره اشگی که نشوید گنهی

حسن و عشقند دو ساحر که به یک چشم زدن
می‌گشایند میان دو دل از دیده رهی

مدت وصل حیاتیست ولی حیف که نیست
راست برقامت او خلعت سالی و مهی

محتشم اول عشق است چنین گرم مجوش
صبر پیش‌آور و پیدا کن ازین بیش تهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.