۳۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۷۸

رفتی و رفت بی‌رخت از دیده روشنی
در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی

آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق
از کوههای درد نکردی فروتنی

آن قدر که بود خیمهٔ عشق تو را ستون
از بار هجر گشت بیک بار منحنی

چشمی که دل به دامن پاکش زدی مثل
از گریهٔ شهره گشت به آلوده دامنی

دستی که پیش روی تو گلشن طراز بود
از داغ دسته بست ز گلهای گلخنی

باری تو با که بردی و بی‌من درین سفر
جان را که برق عشق تو را کرد خرمنی

آن غمزه‌ای که یک تنه می‌زد به صد سپاه
در ره کدام قافله را کرد رهزنی

آن ترک‌تاز ناز به گرد کدام ملک
کرد از سپاه دغدغه تاراج ایمنی

پیدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت
در لاله‌ها طراوت گلهای گلشنی

چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار
آموخت آدمی کشی و مردم افکنی

افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند
در کان طبع نادره در های مخزنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.