۲۹۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۵۱

بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی
در پرده بازی کرد رخساره در نقابی

در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز
وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی

بی‌باک خسروی داد فرمان به غارت جان
دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی

گنجشک را چه طاقت در عرصه‌ای که آنجا
گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی

خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت
از قلزمی که خیزد آتش‌فشان سحابی

بر رخش عبرت ای دل زین نه که می‌دهد باز
دادسبک عنانی صبر گران رکابی

از ما اثر چه ماند در کشوری که راند
کام از هلاک درویش سلطان کامیابی

از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم
فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی

زان لب که می‌فشاند بر سایل آب حیوان
جان تشنه سئوالیست من کشته جوابی

دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود
امروز در میان نیست جز پردهٔ حجابی

ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام
بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.