۳۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۸

ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم
نمی‌یابم که مقبولم نمی‌دانم که مردودم

ز جرمم در گذر یا بسملم کن به کی داری
در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم

به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی
رخی را کزو فاعمری به خاک درگهت سودم

به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود
بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم

چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان
که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم

چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به
که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم

به قول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در
که در خیل سگانت پیش ازین منهم کسی بودم

اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم
چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.