۲۸۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۹

هرتار که در طره عنبر شکن استش
پیوند نهالی برگ جان من استش

ترسم ز دماغ دل من دود برآرد
آن دوده که زیب ورق یاسمنستش

می‌سوزدم از آرزوی رنگی و بوئی
با آن که گل و لاله چمن در چمنستش

هست از ورق شرم و حیا دست خودش نیز
زان جوهر جان دور که در پیرهنستش

شیرین همه ناز است ولی ناز دل‌آشوب
از گوشهٔ چشمی است که با کوهکنستش

گفتم که در آن تنگ شکر جای سخن نیست
رنجید همانا که درین هم سخن استش

در سینهٔ گرمم دل آواره در آن کوی
مرغیست که درآتش سوزان وطنستش

هر بنده که گردیده بر آن در ادب آموز
اهلیت سلطانی صد انجمنستش

گر جان رود از تن نرود محتشم از جا
کز لطف تو جانی دگر اندر بدنستش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.