۳۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۱

آخر ای بی‌رحم حال ناتوان خود بپرس
حرف محرومان خویش از محرمان خود بپرس

نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نیز
از فراموشان بی‌نام و نشان خود بپرس

چون طبیب شهر گوید حرف بیماران عشق
گر توان حرفی ز درد ناتوان خود بپرس

من نمی‌گویم بپرس از دیگران احوال من
از دل بی‌اعتقاد بدگمان خود بپرس

شرح آن زاری که من بر آستانت می‌کنم
از کسی دیگر مپرس از پاسبان خود بپرس

یا مپرس احوال من جائیکه باشد مدعی
یا به تغییر زبان از هم زبان خود بپرس

محتشم بر آستانت از سگی خود کم نبود
حالش آخر از سگان آستان خود بپرس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.