۳۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۳

لشگر عشقت سیاهی می‌کند از دور باز
وای بر من کز سلامت می‌شوم مهجور باز

برشکست خیل طاقت ده قرار ای دل که کرد
پادشاه عشق برپا رایت منصور باز

تا به جای نوش بارد نیش بر ما خاکیان
فتنه مشتی خاک زد بر خانهٔ زنبور باز

من که با خود برده بودم شور از میدان عشق
آمدم اینک که میدان را کنم پرشور باز

گرچه حسن لن‌ترانی بست راه آرزو
من همان صیت طلب می‌افکنم در طور باز

پای کوبان بر فراز بیستون عشق تو
کوه کن را لرزه می‌اندازم اندر گور باز

وه که در بازار رسوائی عشق پرده سوز
شاهدان از باده نابند نامستور باز

در برافکن دیگر ای دل جوشن طاقت که نیست
از کمین بر من کمانکش بازوی پرزور باز

زان خط نو خیز بر خیل سلیمان خرد
خوش شکستی خواهد آوردن سپاه مور باز

گر چنین خواهد نمودن کوکب عشقم طلوع
ملک دل را سربه سر خواهد گرفتن نور باز

با وجد فقر از اقبال عشقش محتشم
چند روزی فخر خواهد کرد بر جمهور باز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.