۳۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۱

چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد
که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد

بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید
شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد

درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود
یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد

ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی
که این نهفته از آن گوشه‌های ابرو زد

ز سحر قوم خبر داد معجز موسی
زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد

ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه
که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد

تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار
به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.