۲۶۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۷

دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد
غم او نمی‌گذارد که نفس نگه ندارد

چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی
که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد

تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن
که خدنگ نیمه‌کش را نفسی نگاه دارد

ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد
شده یک جهت نمازی به دو قبل می‌گذارد

تو که داغ تیره روزی نشمرده‌ای چه دانی
شب تار محتشم را که ستاره می‌شمارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.