۳۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۳

خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت
کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت

حسن آخر به رخ شاهد یکتای ازل
عجب آیینه‌ای از صورت انسانی داشت

دهر کز آمدنت داشت به این شکل خبر
خنده‌ها بر قلم خوش رقم مانی داشت

وهم کافر شده حیران تو گفت آن را نیز
که نه هرگز نگران گشت و نه حیرانی داشت

ماه را پاس تو در مشعله گردانی بست
مهر را بزم تو در مجمره سوزانی داشت

زود بر رخصت خود کلک پشیمانی راند
شاه غیرت که دل از وی خط ترخانی داشت

خونم افسوس که در عهد پشیمانی ریخت
که نه افسوس ز قتلم نه پشیمانی داشت

محتشم از همهٔ خوبان سر زلف تو گرفت
در جنون بس که سر سلسلهٔ جنبانی داشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.