۳۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱

دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب
آن چنان فرخ شبی دیگر نمی‌بینم به خواب

بسته آتش‌پارهٔ من تیغ و من حیران که چون
بسته باشد در میان آتش سوزنده آب

خانه‌ها در بادخواهد شد چه از دریای چشم
خیمه‌ها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب

تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو
آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب

بحر اشک من که در طوفان دم از خون می‌زند
گر سحاب انگیز گردد خون ببارد از سحاب

ریت از هم پیکرم تا چند پی در پی مرا
ماه سیمائی چو سیماب افکند در اضطراب

محتشم مرغ دلم تا صید آن خون‌خواره شد
صد عقوبت دید چون گنجشک در چنگ عقاب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.