۶۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹

به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها
در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها

ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب
به سویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها

زبان زینهار افتد ز کار از بس که آید خوش
از آن بی‌باک در بد مستی آن خنجر کشیدنها

برآرد خاصه وقتی گوی بیرون بردن از میدان
غریو از مردم آن چابک ز پشت زین خمیدنها

در تک آفتابست آن تماشا پیشگان معجز
ببیند آن فغان در گرمی جولان کشیدنها

ازو بر دوز چشم ای دل که بسیار آن گران تمکین
سبک دست است در قلب سپاهی دل دریدنها

بر آن حسن آفرین کاندر نمودش کرده است ایزد
هر آن دقت که ممکن بود در حسن آفریدنها

به بی قید آهوانت گو که به سایر این چنین خودسر
مناسب نیست در دشت دل مردم چریدنها

من و مشق سکون اندر پس زانوی غم زین پس
که پایم سوده تا زانو به بی حاصل دویدنها

به حکم ناقه چون لیلی ز محمل روی ننماید
چه تابد در دل مجنون ازین وادی بریدنها

جنونم محتشم دیدی دم از افسون به بند اکنون
که من عاقل نخواهم شد ازین افسون دمیدن‌ها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.