۲۹۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴

تا همتم به دست طلب زد در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا

دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود
چون می‌نهاد بر سر من افسر بلا

آن دم هنوز قلعه مه‌دم حصار بود
کاورد عشق بر سر من لشکر بلا

بر کوهکن ز رتبهٔ مقدم نوشته‌اند
نام بلا کشان تو در دفتر بلا

تا بنده بود بی‌تو بدغ جنون اسیر
تابنده بود بر سر او افسر بلا

تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر
کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا

مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم
در یوزه مراد کند از در بلا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.