۳۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰

صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را
در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را

مه نیز تافتد ز تو در بحر اضطراب
شب جام‌گیر و برفکن از رخ نقاب را

ممنون ساقیم که به روی تو پاک ساخت
زان آب شعلهٔ رنگ نقاب حجاب را

ای تیر غمزه کرده به الماس خشم تیز
دریاب نیم کشته ز هر عتاب را

از هم سرو تن و دل و جان می‌برند و نیست
جز لشگر غمت سبب انقلاب را

در من فکند دیدن او لرزه وای اگر
داند که چیست واسطهٔ اضطراب را

دیدیم چشم جادوی آن مه شبی به خواب
اما دگر به چشم ندیدیم خواب را

در گرم و سرد ملک نکوئی فغان که نیست
قدری دل پرآتش و چشم پر آب را

او می‌شود سوار و دل محتشم طپان
کو پردلی که آید و گیرد رکاب را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.