۳۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶

کسی ز روی چنان منع چون کند ما را
خدا برای چه داده است چشم بینا را

نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز
که ساخت عشق تو آوارهٔ جهان ما را

درون پرده ازین بیشتر مباش ای گل
که نیست برگ و نوا بلبلا، شیدا را

هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد
چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را

برای جلوه چو نخل تو را دهد حرکت
جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را

به آن تکلم شیرین گهی که جان بخشی
به دم زدن نگذارد کسی مسیحا را

به جز وفای تو درد مرا دوائی نیست
خدا دوا کند این درد بی‌دوا ما را

ز غمزه دان گنه چشم بی‌گنه کش خویش
که تیغ می‌دهد این ترک بی‌محابا را

بهر زه لب مگشا پیش کس که نگشائی
زبان محتشم هرزه گوی رسوا را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.