۳۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او
به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او

به کارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل گردد
مرا دل‌بستگی افزون به زلف دلگشای او

دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداری
که بیزار است از آزادی خود مبتلای او

جفاکار است لیکن می‌دهد زهر جفاکاری
چنان شیرین که از دل می‌برد ذوق وفای او

بلای جان ناساز است و جانبازان شیدا را
میسر نیست یکدم شاد بودن بی‌بلای او

شه اقلیم بیداد است و مظلومان محنت کش
برای خود نمی‌خواهد سلطانی ورای او

نخواهد محتشم جز آستانش مسندی دیگر
که مستغنی است از سلطانی عالم گدای او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.