۴۰۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ ۱۴

بهارا! بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید

در این تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید

بمان تا در این ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید

وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید

به بیداد بدخواه امروز سر کن
که روز دگر دادخواهی برآید

بر این خاک تیغ دلیری بجنبد
وز این دشت گرد سپاهی برآید

ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید

مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید

مگر از میان بلا گرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید

مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ ۱۳
گوهر بعدی:قصیدهٔ ۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.