۳۶۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ ۵

سحابی قیرگون بر شد ز دریا
که قیر اندود زو روی دنیا

خلیج فارس گفتی کز مغاکی
به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا

به ناگه چون بخاری تیره و تار
از آن چاه سیه سر زد به بالا

علم زد بر فراز بام اهواز
خروشان قلزمی جوشان و دروا

نهنگان در چه دوزخ فتادند
وز ایشان رعد سان برخاست هرا

هزاران اژدهای کوه پیکر
به گردون تاختند از سطح غبرا

بجست از کام آنان آتش و دود
وز آن شد روشن و تاریک صحرا

هزیمت شد سپهر از هول و افتاد
ز جیبش مهرهٔ خورشید رخشا

تو گفتی کز نهان اهریمن زشت
شبیخون زد به یزدان توانا

برون پرید روز از روزن مهر
نهان شد در پس دیوار فردا

شب تاری درآمد لرز لرزان
چو کور بی‌عصا در سخت سرما

ز برق او را به کف شمعی که هر دم
فرو مرد از نهیب باد نکبا

طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر
زمانه نعره زد چون غول کانا

زمین پنهان شد اندر موج باران
که از هر سو درآمد بی محابا

خروشان و شتابان رود کارون
در افزوده به بالا و به پهنا

رخ سرخش غبار آلود و تیره
چو روی مرد جنگی روز هیجا

ز هر سو موجها انگیخت چون کوه
که شد کوه از نهیبش زیر و بالا

به تیغ موجهایش کف نشسته
چو برف دی مهی بر کوه خارا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ ۴
گوهر بعدی:قصیدهٔ ۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.