۳۲۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱

سحر از کوه خاور تیغ اسکندر چو شد پیدا
عیان شد رشحهٔ خون از شکاف جوشن دارا

دم روح‌القدس زد چاک در پیراهن مریم
نمایان شد میان مهد زرین طلعت عیسی

میان روضهٔ خضرا روان شد چشمهٔ روشن
کنار چشمهٔ روشن برآمد لالهٔ حمرا

ز دامان نسیم صبح پیدا شد دم عیسی
ز جیب روشن فجر آشکارا شد کف موسی

درافشان کرد از شادی فلک چون دیدهٔ مجنون
برآمد چون ز خاور طلعت خور چون رخ لیلا

مگر غماز صبح از بام گردون دیدشان ناگه
که پوشیدند چشم از غمزه چندین لعبت زیبا

درآمد زاهد صبح از در دردی‌کش گردون
زدش بر کوه خاور بی‌محابا شیشه ی صهبا

برآمد ترکی از خاور، جهان آشوب و غارتگر
به یغما برد در یک دم، هزاران لل لالا

نهنگ صبح لب بگشود و دزدیدند سر، پیشش
هزاران سیمگون ماهی در این سیمابگون دریا

برآمد از کنام شرق شیری آتشین مخلب
گریزان انجمش از پیش روبه‌سان گرازآسا

چنان کز صولت شیر خدا کفار در میدان
چنان کز حملهٔ ضرغام دین ابطال بر بیدا

هژبر سالب غالب علی بن ابی طالب
امام مشرق و مغرب امیر یثرب و بطحا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.