۴۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۳

ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم
محرم آیینهٔ خورشید از پاس دمیم

دست افسوس است برگ ما و بار دل ثمر
ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم

مدتی آدم گل از نظارهٔ فردوس چید
ای بهشت عاشقان، آخر نه ما هم آدمیم؟

در ته یک پیرهن، چون بوی گل با برگ گل
هم ز یکدیگر جدا افتاده و هم با همیم

برنمی‌آید ز ابر آن آفتاب بی‌زوال
ورنه ما آمادهٔ فانی شدن چون شبنمیم

روزی فرزند گردد هر چه می‌کارد پدر
ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم

عقده‌ها داریم صائب در دل از بی‌حاصلی
گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.