۴۹۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۴

در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع
تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع

دیدنم نادیدنی، مد نگاهم آه بود
در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع

سوختم تا گرم شد هنگامهٔ دل ها ز من
بر جهان بخشودم و بر خود نبخشودم چو شمع

سوختم صد بار و از بی‌اعتباری ها نگشت
قطرهٔ آبی به چشم روزن از دودم چو شمع

پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
زیر دامان خموشی رفتم، آسودم چو شمع

این که گاهی می‌زدم بر آب و آتش خویش را
روشنی در کار مردم بود مقصودم چو شمع

مایهٔ اشک ندامت گشت و آه آتشین
هر چه از تن‌پروری بر جسم افزودم چو شمع

این زمان افسرده‌ام صائب، و گرنه پیش ازین
می‌چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.