۶۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲

چون سرو بغیر از کف افسوس، برم نیست
از توشه به جز دامن خود بر کمرم نیست

چون سیل درین دامن صحرای غریبی
غیر از کشش بحر دگر راهبرم نیست

از فرد روان خجلت صد قافله دارم
هر چند به جز درد طلب همسفرم نیست

چون آینه و آب نیم تشنهٔ هر عکس
نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست

چون غنچهٔ تصویر، دلم جمع ز تنگی است
امید گشایش ز نسیم سحرم نیست

زندان فراموشی من رخنه ندارد
در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست

صائب همه کس می‌برد از شعر ترم فیض
استادگی بخل در آب گهرم نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.