۳۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۷

سحرگه بر در راحت سرایی
گذر کردم شنیدم مرحبایی

درون رفتم، ندیمی چند دیدم
همه سر مست عشق دلربایی

همه از بیخودی خوش وقت بودند
همه ز آشفتگی در هوی و هایی

ز رنگ نیستی شان رنگ و بویی
ز برگ بی‌نوایی‌شان نوایی

ز سدره برتر ایشان را مقامی
ورای عرش و کرسی متکایی

نشسته بر سر خوان فتوت
بهر دو کون در داده صلایی

نظر کردم، ندیدم ملک ایشان
درین عالم، به جز تن، رشته‌تایی

ز حیرت در همه گم گشته از خود
ولی در عشق هر یک رهنمایی

مرا گفتند: حالی چیست؟ گفتم:
چه پرسی حال مسکین گدایی؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.