۳۳۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۰

ترسا بچه‌ای، شنگی، شوخی، شکرستانی
در هر خم زلف او گمراه مسلمانی

از حسن و جمال او حیرت زده هر عقلی
وز ناز و دلال او واله شده هر جانی

بر لعل شکر ریزش آشفته هزاران دل
وز زلف دلاویزش آویخته هر جانی

چشم خوش سرمستش اندر پی هر دینی
زنار سر زلفش دربند هر ایمانی

بر مائدهٔ عیسی افزوده لبش حلوا
وز معجزهٔ موسی زلفش شده ثعبانی

ترسا به چه‌ای رعنا، از منطق روح‌افزا
صد معجزهٔ عیسی بنموده به برهانی

لعلش ز شکر خنده در مرده دمیده جان
چشمش ز سیه کاری برده دل کیهانی

عیسی نفسی، کز لب در مرده دمد صد جان
بهر چه بود دلها هر لحظه به دستانی؟

تا سیر نیارد دید نظارگی رویش
بگماشته از غمزه هر گوشه نگهبانی

از چشم روان کرده بهر دل مشتاقان
از هر نظری تیری وز هر مژه پیکانی

از دیر برون آمد از خوبی خود سرمست
هر کس که بدید او را واله شد و حیرانی

شماس چو رویش خورشید پرستی شد
زاهد هم اگر دیدی رهبان شدی آسانی

ور زانکه به چشم من صوفی رخ او دیدی
خورشید پرستیدی، در دیر، چو رهبانی

یاد لب و دندانش بر خاطر من بگذشت
چشمم گهرافشان شد، طبعم شکرستانی

جان خواستم افشاندن پیش رخ او دل گفت:
خاری چه محل دارد در پیش گلستانی؟

گر خاک رهش گردم هم پا ننهد بر من
کی پای نهد، حاشا، بر مور سلیمانی؟

زین پس نرود ظلمی بر آدم ازین دیوان
زیرا که سلیمان شد فرماندهٔ دیوانی

نه بس که عراقی را بینی تو ز نظم تر
در وصف جمال او پرداخته دیوانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.