۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۷

من آن قلاش و رند بی‌نوایم
که در رندی مغان را پیشوایم

گدای درد نوش می پرستم
حریف پاکباز کم دغایم

ز بند زهد و قرابی برستم
نه مرد زرق و سالوس و ریایم

ردا و طیلسان یکسو نهادم
همه زنار شد بند قبایم

مگر خاکم ز میخانه سرشتند
که هر دم سوی میخانه گرایم؟

کجایی، ساقیا، جامی به من ده
که یک دم با حریفان خوش برآیم

مرا برهان زخود، کز جان به جانم
درین وحشت سرا تا چند پایم؟

زمانی شادمان و خوش نبودم
از آنم کاندرین وحشت سرایم

مرا از درگه پاکان براندند
به صد خواری، که رند ناسزایم

برون کردندم از کعبه به خواری
درون بتکده کردند جایم

درین ره خواستم زد دست و پایی
بریدند، ای دریغا، دست و پایم

بماندم در بیابان تحیر
نه ره پیدا کنون، نه رهنمایم

امید از هر که هست اکنون بریدم
فتاده بر در لطف خدایم

از آن است این همه بیداد بر من
که پیوسته ز یار خود جدایم

ز بیداد زمانه وارهم من
عراقی گر کند از کف رهایم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.