۴۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۵

نگارا، بی‌تو برگ جان ندارم
سر کفر و غم ایمان ندارم

به امید خیالت می‌دهم جان
وگرنه طاقت هجران ندارم

مرا گفتی که: فردا روز وصل است
امید زیستن چندان ندارم

دلم دربند زلف توست، ورنه
سر سودای بی‌پایان ندارم

نیاید جز خیالت در دل من
بخر یوسف، سر زندان ندارم

غمت هر لحظه جان می‌خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان ندارم

خیالت با دل من دوش می‌گفت
که: این درد تو را درمان ندارم

لب شیرین تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگویم کان ندارم

وگر لطف خیال تو باشد
عراقی را چنین حیران ندارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.