۳۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۴

باز غم بگرفت دامانم، دریغ
سر برآورد از گریبانم دریغ

غصه دم‌دم می‌کشم از جام غم
نیست جز غصه گوارانم، دریغ

ابر محنت خیمه زد بر بام دل
صاعقه افتاد در جانم، دریغ

مبتلا گشتم به درد یار خود
کس نداند کرد درمانم، دریغ

در چنین جان کندنی کافتاده‌ام
چاره جز مردن نمی‌دانم، دریغ

الغیاث! ای دوستان، رحمی کنید
کز فراق یار قربانم، دریغ

جور دلدار و جفای روزگار
می‌کشد هر یک دگرسانم، دریغ

گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع
در میان خنده گریانم، دریغ

صبح وصل او نشد روشن هنوز
در شب تاریک هجرانم، دریغ

کار من ناید فراهم، تا بود
در هم این حال پریشانم، دریغ

نیست امید بهی از بخت من
تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ

لاجرم خون خور، عراقی، دم به دم
چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.