۳۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۵

هر که در بند زلف یار بود
در جهانش کجا قرار بود؟

وانکه چیند گلی ز باغ رخش
در دلش بس که خار خار بود

وانکه یاد لبش کند روزی
تا قیامت در آن خمار بود

کارهایی که چشم یار کند
نه زیاری روزگار بود

فتنه‌هایی که زلفش انگیزد
همه خود نقش آن نگار بود

از فلک آنکه هر شبی شنوی
نالهٔ بیدلان زار بود

نفس عاقشان او باشد
آن کزو چرخ را مدار بود

یک شبی با خیال او گفتم:
چند مسکین در انتظار بود؟

روی بنما، که جان نثار کنم
گفت: جان را چه اعتبار بود؟

تا تو در بند خویشتن مانی
کی تو را نزد دوست بار بود؟

نبود عاشق آنکه جوید کام
عشق را با غرض چه کار بود؟

عاشق آن است کو نخواهد هیچ
ور همه خود وصال یار بود

ای عراقی، تو اختیار مکن
کانکه به بود اختیار بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.