۴۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۱

چنین که غمزهٔ تو خون خلق می‌ریزد
عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد

فتور غمزهٔ تو صدهزار صف بشکست
که در میانه یکی گرد برنمی‌خیزد

ز چشم جادوی مردافگن شبه رنگت
جهان، اگر بتواند، دو اسبه بگریزد

فروغ عشق تو تا کی روان من سوزد
فریب چشم تو تا چند خون من ریزد؟

مرنج، اگر به سر زلف تو در آویزم
که غرقه هرچه ببیند درو بیاویزد

تو را، چنان که تویی، تا کسیت نشناسد
رخ تو هر نفسی رنگ دیگر آمیزد

اگر چه خون عراقی بریزی از دیده
به خاکپای تو کز عشق تو نپرهیزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.