۵۵۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۱۵

ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی
روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی

بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد
ما را ز دوستان قدیم آور آگهی

وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد
جان تازه کن بباده و باد سحرگهی

ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری
و آهوی شیر گیر تو در عین روبهی

آزاد باشد از سر صحرا و پای گل
در خانه هر کرا چو تو سروی بود سهی

گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا
تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی

زان آب آتشی قدحی ده که تشنه‌ام
گر باده می‌دهی و ببادم نمی‌دهی

سلطان اگر چنانکه گناهی ندیده است
بی ره بود که روی بگرداند از رهی

از پا در آمدیم و ندیدم حاصلی
زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی

خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست
بر آستان دوست گدائی بود شهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.