۴۸۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۹۳

دلا بر عالم جان زن علم زین دیر جسمانی
که جانرا انس ممکن نیست با این جن انسانی

در آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگران بینی
سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحانی

سماع انس می‌خواهی بیا در حلقهٔ جمعی
که در پایت سرافشانند اگر دستی برفشانی

چرا باید که وامانی بملبوسی و ماکولی
اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی

سلیمانی ولی دیوان بدیوان تو بر کارند
بگو تا بشکند آصف صف دیوان دیوانی

برون از جهل بوجهلی نبینم هیچ در ذاتت
ازین پس پیش گیر آخر مسلمانی سلمانی

بملک جم مشو غره که این پیران روئین تن
بدستانت بدست آرند اگر خود پور دستانی

اگر رهبان این راهی و گر رهبان این دیری
چو دیارت نمی‌ماند چه رهبانی چه رهبانی

رود هم عاقبت بر باد شادروان اقبالت
اگر زین نگین داری همه ملک سلیمانی

چو می‌بینی که این منزل اقامت را نمی‌شاید
علم بر ملک باقی زن ازین منزلگه فانی

چو خواجو بسته‌ئی دل در کمند زلف مهرویان
از آنروز در دلت جمعست مجموع پریشانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۹۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.