۳۶۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۷۹

کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی
زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی

آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست
چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی

ما چنین سوختهٔ باده و افسرده دلان
احتراز از می جوشیده کنند از خامی

تا دلم در گره زلف دلارام افتاد
بر سر آتش و آبست ز بی‌آرامی

عقل را بار نباشد به سراپردهٔ عشق
زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی

شیرگیران باردات همه در دام آیند
تا کند آهوی شیرافکن او بادامی

راستان سرو شمارندت اگر در باغی
صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی

راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی
سرو بر جای فرو ماند ز بی‌اندامی

چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو
طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۷۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.