۳۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۱۷

برآمد ماهم از میدان سواره
ز عنبر طوق و از زر کرده یاره

گرفته از میان ماکناری
ولی ما غرقهٔ خون بر کناره

شود در گردن جانم سلاسل
خیال زلف او شبهای تاره

برویم گر بخندد چرخ گوید
مگر در روز می‌بینیم ستاره

چو در خاکم نهند از گوشهٔ چشم
کنم در گوشهٔ چشمش نظاره

تعالی‌الله چنان زیبا نگاری
برش چون سیم و دل چون سنگ خاره

چو در طرف کمر بند تو بینم
ز چشم من بیفتد لعل پاره

وضو سازم به آب چشم و هر دم
کنم برخاک کویت استخاره

اگر عشقت بریزد خون خواجو
بجز بیچارگی با او چه چاره
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.