۳۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۷۸

خوشا کشته برطرف میدان او
بخون غرقه در پای یکران او

خدنگی که گردد ز شستش رها
کنم دیده را جای پیکان او

بشمشیر کشتن چه حاجت که صید
حریصست بر تیر باران او

برآنم چو شرطست درکیش ما
که قربان شوم پیش قربان او

مرا در جهان خود دلی بود و بس
کنون خون شد از درد هجران او

ره کعبهٔ وصل نتوان برید
که حدی ندارد بیابان او

گرت جوشن از زهد و تقوی بود
ز جان بگذرد تیر مژگان او

به دوران او توبهٔ اهل عشق
ثباتی ندارد چو پیمان او

ز مستان او هوشمندی مجوی
که مستند از چشم مستان او

مگر او کنون دست گیرد مرا
که از دست رفتم ز دستان او

گرم چون قلم تیغ بر سر زند
نپیچم سر از خط فرمان او

شهیدست و غازی بفتوی عشق
چو شد کشته خواجو بمیدان او

چه حاجت که پیدا بگوید که اشک
گواهست بر درد پنهان او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.