۳۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۵۱

خویش را در کوی بیخویشی فکن
تا ببینی خویشتن بی خویشتن

جرعه‌ئی برخاک می خواران فشان
آتشی در جان هشیاران فکن

هر کرا دادند مستی در ازل
تا ابد گو خیمه بر میخانه زن

مرغ نتواند که در بندد زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن

باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل برتن بدرانم کفن

از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن

آنچنان بدنام و رسوا گشته‌ام
کز در دیرم براند بر همن

سر عشق از عقل پرسیدن خطاست
روح قدسی را چه داند اهرمن

جز میانش بر بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مویم بدن

باغبان از نالهٔ ما گومنال
ما نه امروزیم مرغ این چمن

معرفت خواجو ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.