۳۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۳۹

ای زلف تو زنجیر دل حلقه ربایان
در بند کمند تو دل حلقه گشایان

وی برده بدندان سر انگشت تحیر
ز آئینه رخسار تو آئینه زدایان

همچون مه نو گشته‌ام از مهر تو در شهر
انگشت نما گشتهٔ انگشت نمایان

عمرم بنهایت رسد و دور بخر
لیکن نرسد قصه عشق تو بپایان

این نکهت مشکین نفس باد بهشتست
یا بوی تو یا لخلخهٔ غالیه سایان

با سرو قدان مجلس خلوت نتوان ساخت
تا کم نشود مشغلهٔ بی سر و پایان

محمول سبکروح که در خواب گرانست
او را چه غم از ولولهٔ هرزه درایان

باید که برآید چو برآید نفس صبح
از پرده‌سرا زمزمهٔ پرده‌سرایان

منزلگه خواجو و سر کوی تو هیهات
در بزم سلاطین که دهد راه گدایان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.