۳۷۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۹۸

شمع بنشست ز باد سحری خیز ندیم
که ز فردوس نشان می‌دهد انفاس نسیم

گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت
اهل دلرا نکشد میل به جنات نعیم

برو ای خواجه که صبرم بدوا فرمائی
کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم

چون بمیرم بره دوست مرا دفن کنید
تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم

ایکه آزار دل سوختگان می‌طلبی
بر سرآتش سوزان نتوان بود مقیم

من ازین ورطه هجران نبرم جان بکنار
زانکه غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم

بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم
شعلهٔ آتش عشق تو زند عظم رمیم

گرچه خواجو بیقین شعر تو سحرست ولیک
هیچ قدرش نبود با ید بیضای کلیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.