۳۷۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۵۱

دوش می‌آید نگار بربرم
گفتم ای آرام جان و دلبرم

دامن افشان زین صفت مگذر ز ما
گفت بگذار ای جوان تا بگذرم

گفتم امشب یک زمان تشریف ده
تا بکام دل ز وصلت بر خورم

گفت بی پروانه نتوان یافتن
صحبتم را زانکه شمع خاورم

گفتم از پروانه و خط در گذر
من نه میر ملک و شاه کشورم

یک زمان با من بدرویشی بساز
زانکه من هم بنده‌ات هم چاکرم

چون غلام حلقه در گوش توام
چند داری همچو حلقه بر درم

گفت آری بس جوانی مهوشی
تا کنون جز راه مهرت نسپرم

راستی را سرو بالائی خوشی
تا بیایم با تو جان می‌پرورم

گفتم از مهر جمالت گشته‌ام
آنچنان کز ذره پیشت کمترم

گفت آری با چنان حسن و جمال
شاید ار گوئی که مهر انورم

گفتم امشب گر مسلمانی بیا
گفت اگر یک لحظه آیم کافرم

گفت ار جان بایدت استاده‌ام
گفت کو سیم و زرت تا بنگرم

گفتمش گر سیم باید شب بیا
گفت خلقت بینم از لطف و کرم

گفتمش یک لحظه با پیران بساز
گفت زر برکش که من زال زرم

گفتمش گر سر برآری بنده‌ام
گفت خواجو بگذر امشب از سرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.