۳۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۲۰

گر چه من آب رخ از خاک درت یافته‌ام
گرد خاطر همه از رهگذرت یافته‌ام

چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم
زانکه چون صبح به سحرت یافته‌ام

بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان
که بدود دل و سوز جگرت یافته‌ام

در شب تیره بسی نوبت مهرت زده‌ام
تا سحرگه رخ همچون قمرت یافته‌ام

خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت
آن حلاوت که ز شور شکرت یافته‌ام

بچه مانند کنم نقش دلارای ترا
زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافته‌ام

گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من
هر چه من یافته‌ام از نظرت یافته‌ام

ای دل خسته چه حالست که از درد فراق
هردم از بار دگر خسته‌ترت یافته‌ام

تا خبر یافته‌ئی زان بت مهوش خواجو
خبرت هست که من بیخبرت یافته‌ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۱۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.