۴۸۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۵۲

گر چه تنگست دلم چون دهن خندانش
دل فراخست در آن سنبل سرگردانش

هر کجا می‌رود اندر دل ویران منست
گنج لطفست از آن جای بود ویرانش

برو ای خواجه مرا چند ملامت گوئی
هر که در بحر بمیرد چه غم از بارانش

درد صاحبنظران را بدوا حاجت نیست
عاشق آنست که هم درد بود درمانش

هدف ناوک او سینهٔ من می‌باید
تا بجای مژه در دیده کشم پیکانش

هر که را دست دهد طلعت یوسف در چاه
خوشتر از مملکت مصر بود زندانش

حاصل از عمر گرامی چو همین یک نفسست
اگرت هم نفسی هست غنیمت دانش

در ره عشق مسلمان نتوان گفت او را
که به کفر سر زلفت نبود ایمانش

پیش روی تو چه حاجت که بود شمع بپای
چون بمجلس بنشینی نفسی بنشانش

کشتی از ورطهٔ عشقت نتوان برد برون
زانکه بحریست که پیدا نبود پایانش

میل خواجو همه خود سوی عراقست مگر
صبر ایوب خلاصی دهد از کرمانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۵۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.