۳۵۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۲۵

کجا بود من مدهوش را حضور نماز
که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز

مرا مخوان به نماز ای امام و وعظ مگوی
که از نیاز نمی‌باشدم خبر ز نماز

چو صوفی از می صافی نمی‌کند پرهیز
مباش منکر دردیکشان شاهد باز

بساز مطرب مجلس نوای سوختگان
که بلبل سحری می‌کند سماع آغاز

اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه می‌افکنی بسوز و بساز

بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید
دو دیده‌ام نگر از شام تا سحرگه باز

خیال زلف سیاه تو گر نگیرد دست
که بر سرآرد ازین ظلمتم شبان دراز

تو در تنعم و نازی ز ما چه اندیشی
که ناز ما بنیازست و نازش تو بناز

اگر ز خط تو چون موی سر بگردانم
ببند و چون سر زلفم برآفتاب انداز

امید بندهٔ مسکین بهیچ واثق نیست
مگر بلطف خداوندگار بنده نواز

خرد مجوی ز خواجو که اهل معنی را
نظر به عشق حقیقتی بود نه عقل مجاز

گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون
چرا که از پی آوازه می‌رود آواز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.