۳۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۱۸

کار من شکسته بسامان رسید باز
درد من ضعیف بدرمان رسید باز

شاخ امید من گل صد برگ بار داد
مرغ مراد من بگلستان رسید باز

از بارگاه مکرمت عام خسروی
تشریف خاص بین که بدربان رسید باز

آدم که آب کوثرش از دیده رفته بود
چون گل به صحن گلشن رضوان رسید باز

دیوان کنون حکومت دیوان کجا کنند
کانگشتری بدست سلیمان رسید باز

یکساله ره ز طرف چمن دور بود گل
لیکن بکام دوست ببستان رسید باز

یعقوب کو به کلبه احزان مقیم بود
نا گه بوصل یوسف کنعان رسید باز

بی تاج مانده بود سرتخت سلطنت
و اکنون چه غم که سنجق سلطان رسید باز

ای دل مباش طیره که جانم ز تیرگی
همچون خضر بچشمهٔ حیوان رسید باز

چندین چه نالی از شب دیجور حادثات
روشن برآ که صبح درفشان رسید باز

خواجو مسوز رشتهٔ جان را ز تاب دل
کان شمع شب فروز به ایوان رسید باز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.