۳۳۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۷۲

دوش چون موکب سلطان خیالش برسید
اشکم از دیده روان تا سر راهش بدوید

خواستم تا بنویسم سخنی از دل ریش
قلمم را ز سر تیغ زبان خون بچکید

نشنیدیم که نشنید ملامت فرهاد
تا حدیث از لب جان پرور شیرین بشنید

دلم ابروی ترا می‌طلبد پیوسته
ماه نو گر چه شب و روز نباید طلبید

خط مشکین که نباتست بگرد شکرت
تا چه دودیست که در آتش روی تو رسید

چشم بد را نفس صبحدم از غایت مهر
آیتی در رخ چون ماه تمام تو دمید

خرده بینی که کند دعوی صاحب نظری
گر ندید از دهنت یک سر مو هیچ ندید

خلعت عشق تو بر قامت دل بینم راست
لیکن این طرفه که پیوسته بباید پوشید

تا از آن هندوی زنجیری کافر چه کشد
دل خواجو که ببند سر زلف تو کشید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۷۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.