۳۲۷ بار خوانده شده
کدام دل که ز دوری به جان نمیآید
کدام جان که ز غم در فغان نمیآید
سرشک من بکجا میرود که همچون آب
دو دیده ناز ده برهم روان نمیآید
ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم
که یادم از سمن و ارغوان نمیآید
بسی شکایتم از سوز سینه در جانست
ولی ز آتش دل بر زبان نمیآید
چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت
که هیچ تخته از آن بر کران نمیآید
کسی که نام لبش میبرد عجب دارم
که آب زندگیش در دهان نمیآید
معبانئی که در آن صورت دلافروزست
ز من مپرس که آن در بیان نمیآید
براستی قد سرو سهی خوشست ولیک
براستان که به چشمم چنان نمیآید
نمیرود سخنی در میان او خواجو
که از فضول کمر در میان نمیآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
کدام جان که ز غم در فغان نمیآید
سرشک من بکجا میرود که همچون آب
دو دیده ناز ده برهم روان نمیآید
ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم
که یادم از سمن و ارغوان نمیآید
بسی شکایتم از سوز سینه در جانست
ولی ز آتش دل بر زبان نمیآید
چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت
که هیچ تخته از آن بر کران نمیآید
کسی که نام لبش میبرد عجب دارم
که آب زندگیش در دهان نمیآید
معبانئی که در آن صورت دلافروزست
ز من مپرس که آن در بیان نمیآید
براستی قد سرو سهی خوشست ولیک
براستان که به چشمم چنان نمیآید
نمیرود سخنی در میان او خواجو
که از فضول کمر در میان نمیآید
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.