۳۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۲

عشقست که چون پرده ز رخ باز گشاید
در دیدهٔ صاحب‌نظران حسن نماید

حسنست که چون مست به بازار برآید
در پرده‌ئی هر زمزمهٔ عشق سراید

گر عشق نباشد کمر حسن که بندد
ور حسن نباشد دل عشق از چه گشاید

گر صورت جانان نبود دل که ستاند
ور واسطهٔ جان نبود تن به چه پاید

خورشید که در پردهٔ انوار نهانست
گر رخ ننماید دل ذره که رباید

بی مهر دل سوخته را نور نباشد
روشن شود آن خانه که شمعیش درآید

گر ابر نگرید دل بستان ز چه خندد
ور می نبود زنگ غم از دل چه زداید

خواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعت
خوش باش که از سوز دلت جان بفزاید

خواهی که در آئینه رخت خوب نماید
آئینه مصفا و رخ آراسته باید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.