۴۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۱

بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود
بر سر آتش سوزنده بسی نتوان بود

من نه آنم که بود با دگری پیوندم
زانکه هر لحظه گرفتار کسی نتوان بود

با توام گر چه بگیسوی تو دستم نرسد
با تو هر چند که بی دسترسی نتوان بود

یکدمم مرغ دل از خال تو خالی نبود
لیکن از شور شکر با مگسی نتوان بود

تا بود یکنفس از همنفسی دور مباش
گر چه بی همنفسی خود نفسی نتوان بود

در چنین وقت که مرغان همه در پروازند
بی پر و بال اسیر قفسی نتوان بود

خیز خواجو سر آبی طلب و پای گلی
که درین فصل کم از خار و خسی نتوان بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.