۵۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۶

تنم تنها نمی‌خواهد که در کاشانه بنشیند
دلم را دل نمی‌آید که بی جانانه بنشیند

ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد
که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند

دلی کز خرمن شادی نشد یک دانه‌اش حاصل
چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند

اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم
بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند

مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی
ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند

دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان
بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند

چو یار آشنا ما را غلام خویش می‌خواند
غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند

بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن
چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند

خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش
چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.