۳۹۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۵

بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند
ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند

گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست
این خیالیست که در خاطر ما بنشیند

چو تو برخیزی و از ناز خرامان گردی
سرو برطرف گلستان ز حیا بنشیند

هیچکس با تو زمانی بمراد دل خویش
ننشیند مگر از خویش جدا بنشیند

دمبدم مردمک چشم من افشاند آب
بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیند

بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیم
گر چه شمع از نفس باد صبا بنشیند

تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم
آتش عشق من از باد هوا بنشیند

من بشکرانهٔ آن از سر سر برخیزم
کان سهی سرو روان از سر پا بنشیند

عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو
از تکبر نفسی پیش گدا بنشیند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.