۳۷۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۶۹

ز چشم مست تو آنها که آگهی دارند
مدام معتکف آستان خمارند

از آن به خاک درت مست می‌سپارم جان
که هم بکوی تو مستم بخاک بسپارند

چرا بهیچ شمارند می پرستان را
که ملک روی زمین را بهیچ نشمارند

هر آن غریب که خاطر بخوبرویان داد
غریب نبود اگر خاطرش بدست آرند

ز بیدلان که ندارند بی تو صبر و قرار
روا مدار جدائی که خود ترا دارند

چو سایه راه نشینان بپای دیوارت
اگر به فرق نپویند نقش دیوارند

ز سر برون نکنم آرزوی خاک درت
در آن زمان که مرا خاک بر سر انبارند

بکنج صومعه آنها که ساکنند امروز
چو بلبلان چمن در هوای گلزارند

ز خانه خیمه برون زن که اهل دل خواجو
شراب و دامن صحرا ز دست نگذارند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۶۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.